به کودکی فکر میکنم که شامگاهان وقتی کنار سرک پیاده میشوم و سوی خانه میروم سر راه ایستاده است. از بس کوچک است خیلی با خودش کلنجار میرود تا بتواند چند کلمهء سرهم کند و بگوید:«کاکا پیسه ء نان ره ندارم، یک چند روپیه خو بتی». وضعیتش رقت بار است. دست هایش چروکیده و خیلی سرد، صورتش سردو کبود است و چشمانش در تاریکی شامگاهان به سوسوی شمع میماند. بعضی اوقات چند افغانی پول خورد که با خود دارم را برایش میدهم و میگویم «هوش کو دگا ره خبر نکنی» و یا وعده روز دیگرش میدهم «باشه باز دگه روز بچیم»... با خود میگویم کجا زندگی میکند، آیا پدر و مادرش نگرانش نیستند؟ وقتی ما کوچک بودیم مادرم ترس داشت از پیش چشمانش دور شویم... حالا هم همینطور است با آن فرق که ما بزرگ شده ایم و کمتر به نگرانی مادرم توجه میکنیم.
به این اطفال وقتی مینگرم، کار های که میکنند و با چیز هایی که در فکر آن اندفراتر از سن و سالشان است. یاد کودکی هایم میافتم سالهایی که فکر کردن هم شاید بلد نبودم. خواستهایم فقط به جلد بعدی «د کمکیانو انیس» که بعضی اوقات داستان هایش به شماره بعدی بقیه میماند، به اجازه مادرم به چند لحظه بیرون از خانه رفتن و بازی کردن و بالاخره به دیدن فیلم کارتونی گرگ و خرگوش که از تلویزیون دولتی ساعت ۶ عصر پخش میگردید خلاصه میشد. چیزی دیگری از آن دوران یادم نمی آید که به ان فکر کرده باشم. غذا از کجا تهیه میشود، میوه و لباس و دیگر مایحتاج از کجا میایند اصلا خارج از محدوده فکرم بود.
به تفاوت نیاز های امروزی فکر میکنم. نیاز طبقه ای از مردم موتر آخرین مدل، لباس مد روز، آخرین سیستم کامپیوتر، جدید ترین موبایل و دیگر ابزار تکنالوژیکی به آرزو های کوچک شان مبدل شده اند. اعلانات تلویزیونی از تورید و فروش همهء این اجناس اگاهی میدهند و جاده ها و مغازه های کنار جاده ها مملو از همهء این اجناس اند و خریداران آن هم فراوان. نیاز طبقهء دیگری از داشتن سقفی روی سر، تکه پاره ای بر تن و لقمه غذایی روی سفره فرا تر نمی رود.
وقتی تا اینجا نوشتم، متوجه شدم چه پراگنده می نویسم، آرزو کردم کاش افکارم این همه پریشان نبود و چیزی مینوشتم... همان بهتر چیزی روی صفحه سفید خود بخود پدیدار شود... کاش اینطور بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر