۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

The Gandhi-ism Today


The Ghandi-ism Today

We all read, and praise Ghandi, when he said “If they slap you on one cheek, offer the other”. Gone are those days, but stays the learning. No, I think the word learning is undermining our true understanding of what he said. In fact we have outdone Ghandi in his teachings. I will tell you why and how, but just bear with me for a little while.

Barely a few weeks ago, a suicide attacker just blew himself up in a busy supermarket in center of the city. It was just reported like any other attack starting with numbers, the numbers indicating the killed and injured. What it failed to report was that it actually whipped out a whole family of 6 in one go. Easy to write about it, but no one would ever understand the grief it caused to their families.
A week after that, another bomb blast, rocked the City Center shopping area and hotel. The killed were security guards, who stopped the suicide attacker from entering, and when he found himself cornered, he detonated his explosive vest taking with him the guards. Pacha was one of them, who left behind 5 young kids.

A fortnight ago, Jalalabad witnessed another horrendous attack. The death toll increased by the minutes as reports were coming in. Final official toll records them at just another random number: 40! 
A week ago, in Kunduz’s population registration center, around 30 people, women and children included, lost their lives in another suicide attack. They had come there to get the national ID card, or Tazkera showing they are Afghans! Those who came to get themselves an identity died and little did they know they will die unknown, and unaccounted to the government.

Yesterday, a double bomb last, hit Kandahar killing another 8 civilians. I just listed the most recent attacks in span of two weeks or more that have shaken the very belief and understanding of people of the very highly mentioned, debated and used words: Terrorism, Islam, and Democracy!

Am being controversial when mentioning these words all together, but lets be honest to ourselves and dare to question those using these words in justification of their acts.

The history remembers our beloved prophet, Mohammad (PBUH), as someone who brought a message of peace and brotherhood. But today, his followers, some I must say just so called followers, destroy that message by writing it in blood. Blood that comes from their own kind. I use kind because I see no such belief in them understanding other Muslims as their brothers and sisters. However in the meantime I still am being so kind at recognizing them as humans though they don’t show any traits of it, if you ask me again.

I want to ask them which Islam are they following which allows killing of the innocent, allows them to take pleasure at it and boast of their success at the killings open and about in any media outlet they get hang of.  Is Islam a justification for their acts? It is of course not. But do our leaders at the helm of power and decision making take account of this and hold those responsible against it? Again it is of course not the case. They instead hold talks, talks of peace and reconciliation that comes at the cost of lives of scores.

So I begin to wonder about what Islam are we talking about, all of us. Are the ones who kill apathetically and call it Jihad Muslims? Or are the ones who took oath to defend the people of this country but still call them their disenchanted brothers? Or are they both really “brothers” in the same faith they have come up with but dressed it with the name of Islam. I am saying this because Islam does not allow for any harm to be done to another innocent human being, yeah even if they are not Muslims, nor does it allow tolerating injustice and atrocity, and yet keeping silent over it.

All of us, citizens of this debacle of a country and living under this debacle of a government, talking figuratively, end up being the bait for never taming beast of unrest, terror, and “disenchanted brothers”. We lived and died the days when they would sprinkle rockets around us fighting the “communists”. Then they would kill us calling us Tajiks, Pashtons, Uzbeks, Hazaras, etc, and you would only survive if we belonged to all of these else spare the one you belong to, others would be off with your head.

And today too, the Ghandi teaching I mentioned at the beginning and said we have outdone it is in order: they kill one of us, and we offer another. For how long can we and  for how long will you stay silent?

برف.... و دود

دانه های برف به آرامی روی زمین مینشیند و من از کنار بخاری دیزلی اتاق کارم مصروف هستم و آرام آرام به فکر فرو میروم. یاد آن روز هایی میافتم که هنوز کودک بودم و زمستان ها صبح وقتی از خواب بر میخواستم اولین کارم دید زدن بیرون از ورای پنجره یخ گرفته خانه مان بود: برف میخواستم باریده باشد. بعد از این که مطمئن میشدم برف باریده به بالکنی خانه میرفتم و کمی از برف باریده آنجا را لمس میکردم، لمس میکردم تا ببینم «تر برف است یا خشک برف». برایم مهم بود چون باید میدیدم میتوانم آدم برفی درست کنم و یا به اصطلاح «برف کلوله کنم» یا خیر. همینکه دانه های برف روی دستانم پاش پاش میشد دلم کمی میگرفت. خشک برف میبود و از آدمک برفی و برف جنگی و کلوله برفی خبری نبود. حتی نمیشد «یخمالک» زد.

امروز هم اول صبح از روی بالکنی خانه برف را لمس کردم، حسی به نرمی پنبه در دستانم داشت. بر خلاف کودکی هایم خوشم آمد. به فکر برف جنگی و آدمک برفی نبودم. به پاکی برف و هوای تازه میاندیشیدم که حل اقل یکی دو روزی خواهیم داشت.

از پنجره اتاقم خیره به تعمیر مقابل خیره هستم و متوجه دود رو آن میشوم که دود سیاه و گاهی سفیدی از آن خارج میشود. یاد تصاویر کتاب های دوره مکتب میافتم... یک خانه کوچک... برف روی سقف شیروانی و دود روی که از آن دود بالا بود... درخت ناجو در کنار آن و دیگر همه برف.... خیلی آرزو داشتم چنین خانه ی داشته باشم...

برف و دود... مرا به فکر آلودگی هوا میاندازد... آن همه دودی که همه روزه «میخوریم»... درست مثل یک منیوی غذایی یک رستورانت ۵ ستاره... دود سوختن رابر و پلاستیک و غیره در بخاری های خانه ها... دود موتر های سال های قدیم که مانند مریضان مصاب به سل هنوز سرفه میکنند و در فکر مداوای شان نیستیم.... دود سگرت ... سگرت دوست من... دوست تو و دوستان دوستان دیگر....

فقط خواستم به اطلاع رسانیده باشم....


۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

اعداد.....


تلفات حمله به کابل بانک در شهر جلال آباد به ۴۰ تن رسید... تیتر خبریست که در سایت بی بی سی میخوانمش... چه ساده حساب میگریم... هشت... ده ... هژده...سی و هشت...و حالا چهل...  خبر دیگری  تعداد کشته شده گان در لیبیا را که به بیشتر از صد تن رسیده را بیان میکند... دوستی دیگر نوشته بیشتر از ۶۰ تن در ولایت کنر در اثر حمله هوایی نیرو های خارجی کشته شدند...در این چند روز اخیر همه اخبار پر از اعداد هست... اعدادی که فقط نشان دهنده تعداد کشته و زخمی شده گان هستند... پس اعداد همان طوری که معلم ریاضی ما بیان میکرد جهانی هم هستند. در همه جای جهان از این اعداد برای حساب کردن استفاده میکنند... حساب کردن مرده ها...


دوره مکتب یادم میاید ...چه حس بدی نسبت به مضمون ریاضی داشتیم... معلم ریاضی همیشه همانطور که از نام مضمونش پیدا بود ما را به ریاضت میکشاند و توبیخمان میکرد اگر در شمارش اشتباهی میکردیم... حالا با دیدن این همه اعداد با این صورتحال با خود میگویم بی جهت نبوده از ریاضی بدمان میامد...

کاش اعداد نبودند و ما دیگر ضرورت نداشتیم بشماریم... تعداد کشته هایی را که در حمله انتحاری کشته شدند... تعداد اطفالی را که یتمی و بی خانواده شدند.. تعداد مادرانی را که فرزندی از دست داند... تعداد خانه هایی را که دیگر چراغی در آن نمی سوزد... تعداد آرزو هایی را که دیگر نیستند... ای کاش عددی نبود...

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

نهال دوستی بنشان......

اینروز ها، شاید هم این چند سال اخیر، اکثر مردم ما مبدل به کارشناسان سیاسی شده اند. در تاکسی، هنگام خرید، در خبازی، دکان ها و خلاصه هر جایی که دو نفر با هم یکجا باشند، یکی از موضوعاتی که به شکل جدی روی آن بحث میکنند سیاست مملکت است. هنگامی که انتخابات ریاست جمهوری در انتخابات بود، همه جا بحث بحث انتخابات بود. کی باید رییس جمهور شود؟ سوال و خواستی بود که همه مطرح می کردند.

بعضی ها که طرفدار یک کاندید بودند ازو حمایت و کاندید دیگر را شدیداً انتقاد میکردند. وقتی با تاکسی رفت و آمد میکردم تاکسی ران بعضی اوقات از من میپرسیدند: «بیادر همی کرزی سایب غنیمت اس هه، همی باید باز رییس جمهور شوه... حد اقل سرک ها ره خو جور کده(البته شاید منظورش از همان چند سرکی بود که روز های قبل از انتخابات با سرعت در حال بازسازی و نوسازی بود)، برق آمده... شاید مشکلات دگه ره که اس جور کنه امدفه» . دکانداری شکایت میکرد «امی شاروال [شهردار] ولا اگه کار کده بتانه... یک جای درست بر ازمی کراچی ها جور نمیکنن، پیش روی دکان های ما ره بند انداختن و سودای ماره خراب کدن.. امی رییس جمهور نو باید اول همی شاروال [شهردار]ره تغییر بته ». دوستانم هم به نوبه خود انتقادات و جانبداری های خودشان را داشتند. بعضی شان با کمپاین های مختلف کار میکردند و همواره در جر و بحث های به حمایت کاندید مورد حمایت شان خیلی جدی میشدند.

بعد از نتایج انتخابات روی آتش داغ بسیاری از جر و بحث ها آب سردی ریخته شد ولی از انتقادات متوجه دولت کاسته نشد که نشد. تاکسی ران ها شکایات شان ادامه داشت «هی بیادر ده ای بیروبار هیچ کار نمیشه، به بسیار مشکل ۱۰۰ یا ۲۰۰ غریبی میشه، ای دولت غیر از خورد و بورد هیچ ده فکر ازی چیزا نیس، هی هی همو خرک اس همو درک». شهردار با متهم شدن به فساد خبر ساز شد و حربه ای تازه بدست منتقدین افتاد. رییس جمهور جدید (همانی که بود و هست) که از جانب کشور های دوست (!!) شش ماه وقت دریافت کرد تا فساد را از اداره اش ریشه کن سازد بیشتر مورد انتقاد قرار گرفت.

این تازه گی ها بحث رد و یا تایید شدن وزاری پیشنهادی از جانب پارلمان داغ است. بار اول رییس جمهور برای معرفی وزرای کابینه جدیدش هفته ها وقت صرف کرد و با رایزنی و مشورت های بسیار اسامی ۲۴ وزیر را ارایه داشت که از جمله فقط ۷ تن رای اعتماد بدست آوردند. رد ۱۷ وزیر از جانب پارلمان واکنش های مختلفی در پی داشت. بعضی ها آنرا استفاده وکلای مردم (!!) از صلاحیت و حق شان، تعدادی بی کفایتی وزرای پیشنهادی که بعضی شان قبلاً هم در کابینه بودند، بعضی از کارشناسان آنرا بازی سیاسی و نشان دادن ضرب شصتی به رییس جمهورُ و بعضی اندک بودن تحایف و میهمانی های وزیران پیشنهادی به اعضای پارلمان قلمداد کردند.

همزمان با انتشار اسامی وزیران پیشنهادی بسیاری از مردم و کارشناسان آنرا توافقات قبلی خواندند و مخالفت شان را ابراز داشتند. بسیاری از حلقات ادعا داشتند که اشخاص و افراد کارشناس دیگری موجود اند که شایستگی احراز پست وزارت را دارند و این وزرای پیشنهاد بر اساس سلیقه های شخصی و توافقات سیاسی صورت گرفته و اصل شایسته سالاری اصلاً مد نظر نبوده. موضوعی که مرا بیشتر به فکر وا میدارد این همه مخالفت ها و اعتراض هایی است که ما منحیث مردم، از هر طراز و حرفه و پیشه ای است. وقتی سوال میکنی اگر این ها نه پس کی؟ به ندرت جوابی می گیری و یا اگر جواب هم میگری به نحوی اسامی جانبدارانه برده میشود. پس اگر ما با اینکه یک فرد هستیم این همه جانبدارانه فکر کنیم، رییس جمهور با این همه دوستانی که در کنار دارد و در احراز این مقام به وی کمک کرده اند چگونه توقع داریم غیر جانبدارانه و بر اساس اصل شایسته سالای انتخاب کند؟

درخت دشمنی بر کن که رنج بیشمار آرد ...................... نهال دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

به هر حال امروز بار دیگر ۱۶ وزیر پیشنهادی به پارلمان معرفی شدند تا از جانب اعضای پارلمان رآی اعتماد بگیرند!
و کلای محترم فکر کنم اینبار نهال دوستی بکارند و در ۴ سال آینده کام دل بر چینند . . . .



۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

نمی دانم اسم این نوشته را چه باید گذاشت؟؟

میخواهم چیزی بنویسم، ولی فقط نگاهم به صفحهء سفید خیره میماند. شاید توقع دارم از میان صفحه چیزی خود بخود بیرون شود، ولی اینچنین کاری هم ممکن نیست. وقتی به صفحه خیره مانده ام، افکارم به موضوعات مختلفی میپردازند. به آن مردی فکر میکنم که اکثراً حوالی ساعت ۹ نزدم میاید و سلام میکند «سلام استاد. رییس سایب آمده اگه همرایش کار داری». هر باری که می بینمش نیازمندی از چشمهای هویداست. سرو صورت آشفته اش، ریش رسیده و افکار از هم گسیخته اش حکایت از درد و رنج هایست که همه روزه با آن دست و گریبان است. روزی از مشکلاتش برایم گفت، از پدر مریضش، از خانه سردش ... شاید هر روز با امیدی میاید و من عاجزتر از آنم که بدانم چه و یا بتوانم کاری از برایش کنم. دلم میگیرد و احساس میکنم چرا باید کاری نتوانم بکنم؟

به کودکی فکر میکنم که شامگاهان وقتی کنار سرک پیاده میشوم و سوی خانه میروم سر راه ایستاده است. از بس کوچک است خیلی با خودش کلنجار میرود تا بتواند چند کلمهء سرهم کند و بگوید:«کاکا پیسه ء نان ره ندارم، یک چند روپیه خو بتی». وضعیتش رقت بار است. دست هایش چروکیده و خیلی سرد، صورتش سردو کبود است و چشمانش در تاریکی شامگاهان به سوسوی شمع میماند. بعضی اوقات چند افغانی پول خورد که با خود دارم را برایش میدهم و میگویم «هوش کو دگا ره خبر نکنی» و یا وعده روز دیگرش میدهم «باشه باز دگه روز بچیم»... با خود میگویم کجا زندگی میکند، آیا پدر و مادرش نگرانش نیستند؟ وقتی ما کوچک بودیم مادرم ترس داشت از پیش چشمانش دور شویم... حالا هم همینطور است با آن فرق که ما بزرگ شده ایم و کمتر به نگرانی مادرم توجه میکنیم.

به این اطفال وقتی مینگرم، کار های که میکنند و با چیز هایی که در فکر آن اندفراتر از سن و سالشان است. یاد کودکی هایم میافتم سالهایی که فکر کردن هم شاید بلد نبودم. خواستهایم فقط به جلد بعدی «د کمکیانو انیس» که بعضی اوقات داستان هایش به شماره بعدی بقیه میماند، به اجازه مادرم به چند لحظه بیرون از خانه رفتن و بازی کردن و بالاخره به دیدن فیلم کارتونی گرگ و خرگوش که از تلویزیون دولتی ساعت ۶ عصر پخش میگردید خلاصه میشد. چیزی دیگری از آن دوران یادم نمی آید که به ان فکر کرده باشم. غذا از کجا تهیه میشود، میوه و لباس و دیگر مایحتاج از کجا میایند اصلا خارج از محدوده فکرم بود.

به تفاوت نیاز های امروزی فکر میکنم. نیاز طبقه ای از مردم موتر آخرین مدل، لباس مد روز، آخرین سیستم کامپیوتر، جدید ترین موبایل و دیگر ابزار تکنالوژیکی به آرزو های کوچک شان مبدل شده اند. اعلانات تلویزیونی از تورید و فروش همهء این اجناس اگاهی میدهند و جاده ها و مغازه های کنار جاده ها مملو از همهء این اجناس اند و خریداران آن هم فراوان. نیاز طبقهء دیگری از داشتن سقفی روی سر، تکه پاره ای بر تن و لقمه غذایی روی سفره فرا تر نمی رود.

وقتی تا اینجا نوشتم، متوجه شدم چه پراگنده می نویسم، آرزو کردم کاش افکارم این همه پریشان نبود و چیزی مینوشتم... همان بهتر چیزی روی صفحه سفید خود بخود پدیدار شود... کاش اینطور بود...

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

THE CHANGING TRENDS OF BEGGING



Every time you put your hand in your pocked for getting your wallet if you wish to purchase something anywhere in the city, a couple of little and not so little boys and/or girls follow you asking you to buy what they offer or literally asking for alms. This unwanted gatherings oftentimes makes you feel so conspicuous that you may even forgo the thought of buying what you want much less giving a few Afs to any of them approaching to you because there will be another, and another, and another.

The other day a young boy approached me while I was walking in the city center persistently begging me to buy the chewing gum he was selling. In response I told him, I have got no change now, maybe next day. His response was bewildering as he replied back and said:"You said that last week also uncle, now you have to buy." It made me laugh, and prompted me to buy from him, but this was not the end, another little boy with a box of chewing gum came forth and asked me to buy from him also which I duly refused. Noticing they were actually beggin, it stroke me and woke me up to a bitter reality: the changing trend of beggingg.

Many of you might have come accross a heart breaking scene of a little boy crying over a dozen of eggs which he has apparenlty broken; or a young little boy sedated by poppy oftentimes by the women who are begging to help their sick children; Or a man cleanly shaven stoods up in a mosque claiming he is disabled and has no money to buy a loaf of bread for his children. The examples are as many and as diverse.

This might sound ironic, but if you look at it from a different perspective you see a bigger social issue. The city streets are infested with beggars majority of whom are young kids barely in their teens. In a country where the majority of its population is comprised of youth, seeing an abundant quantity of them reduced to mendicancy raises a great concern for the prosperity of a nation so devastated by decades of conflict.

Although begging was outlawed by the government in November 2008, there has not been any decline in the number of the beggars in the city. The trend has changed, but the trendsetters are the old people in the business. Do not be surprised if I mention begging as a business. In an IRIN report back in 2008 Ghulam Ghaws Bshiry, the deputy ministr for Labor and Social Affairs Ministery had said that “Not all those who beg on the streets are actually beggars, we found up to US$1,000 on some of them [beggars] when we tried to collect them from the streets.” This shows how lucrative a business this has become, and who knows many of those young children on the streets work for a particular group forcing them into begging.

Now comes the real dilema of whether to help them or not. Coming accross a boy who has lost the eggs he was supposed to sell to earn a dime or two, or the women with a sick child, everyone would want to help them and take away a little bit of their misery. However if you look it sans emotions, we in a sort are encouraging them to continue what they are doing as it seems to be an easy way of earning.

As a socially responsible citizen and human being, I leave you with this question, as to how can we devise strategies to help eliminate this inglorious phenomenon?

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

نقطه ها.....

وقتی این صفحه را میساختم متوجه نقطه هایی شدم که در زمین صفحه استفاده شده بود، بی اختیار رفتم به دوران کودکی و کتابی که خوانده بودم. وقت کودک بودم کتابی خوانده بودم به نام نقطه ها. کتاب جالبی بود، چیزی در باره نقطه ها میگفت که شاید هنوز هم در موردش فکر نمی کردم اگر آن کتاب را نخوانده بود. "نقطه ها جمع میشوند.... نقطه ها الف می شوند.... نقطه ها ما میشوند..." و دیگر همچون چیزی های در مورد اینکه نقطه ها چه چیز هایی میشوند مرا به تفکر وا میداشت بیشتر و بیشتر متوجه اهمیت نقطه ها میشدم.

بعد تر ها هر زمانی که به نقطه ی بر میخوردم اهمیتش برایم روشن تر میشد. معلم هندسه ما میگفت نفطه مبدا هر خط است و معلم خوشنویسی نقطه ها را معیار اندازه گیری حروف بیان میکرد. معلم انشاء ما بر نقطه گذاری تأکید میورزید و می گفت هر جمله جدید را بعد از گذاشتن نقطه باید شروع کرد. معلم جغرافیای ما آفتاب را مرکز نظام شمسی، نقطه ی که همه سیارات بدورش میگردند معرفی کرد و در کلاس فیزیک و کیمیا (شیمی) هر انفجاری از یک نقطه آغاز میشد. هنگامی که به انترنت دسترسی پیدا کردم متوجه شدم اگر نقطه وجود نمی داشت چگونه ممکن بود به همه این صفحات دست رسی یافت؟

حالا وقتی آغاز همه چیز از یک نقطه میگردد، چرا نباید من و تو نیز آغازی برای یک شروع جدید باشیم؟ پس نقطه ی از تغییر باش، برای خودت و برای دیگران.