۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

برف.... و دود

دانه های برف به آرامی روی زمین مینشیند و من از کنار بخاری دیزلی اتاق کارم مصروف هستم و آرام آرام به فکر فرو میروم. یاد آن روز هایی میافتم که هنوز کودک بودم و زمستان ها صبح وقتی از خواب بر میخواستم اولین کارم دید زدن بیرون از ورای پنجره یخ گرفته خانه مان بود: برف میخواستم باریده باشد. بعد از این که مطمئن میشدم برف باریده به بالکنی خانه میرفتم و کمی از برف باریده آنجا را لمس میکردم، لمس میکردم تا ببینم «تر برف است یا خشک برف». برایم مهم بود چون باید میدیدم میتوانم آدم برفی درست کنم و یا به اصطلاح «برف کلوله کنم» یا خیر. همینکه دانه های برف روی دستانم پاش پاش میشد دلم کمی میگرفت. خشک برف میبود و از آدمک برفی و برف جنگی و کلوله برفی خبری نبود. حتی نمیشد «یخمالک» زد.

امروز هم اول صبح از روی بالکنی خانه برف را لمس کردم، حسی به نرمی پنبه در دستانم داشت. بر خلاف کودکی هایم خوشم آمد. به فکر برف جنگی و آدمک برفی نبودم. به پاکی برف و هوای تازه میاندیشیدم که حل اقل یکی دو روزی خواهیم داشت.

از پنجره اتاقم خیره به تعمیر مقابل خیره هستم و متوجه دود رو آن میشوم که دود سیاه و گاهی سفیدی از آن خارج میشود. یاد تصاویر کتاب های دوره مکتب میافتم... یک خانه کوچک... برف روی سقف شیروانی و دود روی که از آن دود بالا بود... درخت ناجو در کنار آن و دیگر همه برف.... خیلی آرزو داشتم چنین خانه ی داشته باشم...

برف و دود... مرا به فکر آلودگی هوا میاندازد... آن همه دودی که همه روزه «میخوریم»... درست مثل یک منیوی غذایی یک رستورانت ۵ ستاره... دود سوختن رابر و پلاستیک و غیره در بخاری های خانه ها... دود موتر های سال های قدیم که مانند مریضان مصاب به سل هنوز سرفه میکنند و در فکر مداوای شان نیستیم.... دود سگرت ... سگرت دوست من... دوست تو و دوستان دوستان دیگر....

فقط خواستم به اطلاع رسانیده باشم....


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر